کلاس کارآفرینی

کارآفرینی، خلاقیت، نواوری، مدیریت

کلاس کارآفرینی

کارآفرینی، خلاقیت، نواوری، مدیریت

داستان اعتمادبنفس

مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.

ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: "به نظر میاد خیلی ناراحتی."

  ادامه مطلب ...